توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...
*
و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...
*
فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

باز ای به سمت آسمان...

که مترسک منتظر مانده...

برای بارش قطره قطره باران...

چترش را زمین گذاشته...

و یک لنگ پا ایستاده...

گویی که در آن زاویه ثابت...

و از سمتی که نگاه می کند...

قرار است کسی بیاید...

*

زمستان خواب مزرعه دیدم...

تابستان خواب برف...

پاییز خواب روزهای که...

قرار بود بیایند...

و حالا در بهار...

مدام خواب تو را می بینم...

نمی دانم تعبیرشان چیست...

مثل تمام کابوس های که بی تعبیر مانده اند...

*

برای همه این خواب ها...

حتما تعبیری خواهد بود...

کسی می گوید که...

زیاد به تو فکر می کنم...

اما من که به تو فکر نمی کنم...

یعنی فکرهایم کم و زیاد ندارد...

اصلا برای کسی که حضور دارد...

چه نیازی به فکر کردن هست...

بعد از تمام این دلتنگی ها...
پاییز هم...
در اوج دلبستگی و انتظار...
کوتاه آمد و رفت...
بعد از این...
فقط سالگرد ها...
سرد تر از زمستان...
خواهند آمد و رفت...
*
قصه ای دیگر آغاز شد...
از مهری که دیگر نبود...
از برفی که نباریده بود...
سپید و بی عمق...
نمی دانم باید نوشته می شد...
یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...
هر چه بود یک نفر دیگر...
همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...
*
چه کسی بار دیگر...
زمستان را گره زده بود به من...
چرا هر زمستان...
به جای برف...
از آسمان به این بزرگی...
یک اتفاق سرد می افتاد...
آن هم پیش پای من...
در این زمین به این بزرگی...

پاییز ناتمام را...
دست چه کسی بسپاریم امشب...
به دست بلندای شب یلدا...
یا به دلتنگی فرداهای که...
روز به روز بلند تر خواهند شد...
امشب که تمام شود...
سلام خواهم کرد به زمستانی که...
هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...
*
دل خون تر از انارم... 
خون دلی که...
ترک برداشت و سوخت...
اما فراموش نکرد شب یلدایش را...
ماند و ماند...
تا بار دیگر رسید به زمستان...
پس سلام بر زمستان...
سلام بر روزهای بی برگی...
*
سپید نماندم...
که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...
از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...
می دانم برف خواهد بارید بر من...
و سپیدم خواهد کرد...
سپید به رنگ این کلمات...
همانطور که سال ها گذشت...
و سپید نوشت در دفتر آدم ها...

دسته کلاغ های که...
پاییز را احاطه کرده اند...
می آیند تا رویاهای مرده را...
با خود به دل شب ببرند...
به دور از چراغ های روشن شهر...
تا در تاریکی مطلق...
زجه بزنند و برای همیشه...
خاموش شوند...
*
و زمین پر است از...
رویاهای که رها شده اند...
کلاغ ها دسته به دسته می آیند...
تا پاییز را پاک کنند...
برای زمستانی سرد و سپید...
و بعد از آن...
تنها چیزی که می گذرد...
گذر فصل هاست...
*
آدم ها رویاهایشان را...
فراموش نمی کنند...
اما نگه هم نمی دارند...
تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...
چای فقط با خاطره ها می چسبد...
آن هم وقتی تنهایی...
وگرنه آدم های حاضر در خاطره...
که احتیاج به چای ندارد...

نشسته ام در کنج کلمات...
انعکاس نوری کم رنگ...
با پنجره هم صحبت شده...
کم کم وارد اتاق می شود...
تا آنجا که بتواند...
خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...
و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...
و حرف را می کشد ته اتاق...
*
آسمانی بلاتکلیف...
آبی ابری طلایی...
گنگ حرف می زند...
مثل حرف های میان یک خواب...
عصر کوتاه می آید از بودن...
زمین دلخور شده...
بهم ریخته...
مثل یک روز کوتاه پاییزی...
که جان ندارد...
*
باید کلمات را کنار هم بچینم...
حتما حرفی ته دلشان مانده...
که در ذهنم بهم ریخته اند...
نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...
اما بودنشان را حس می کنم...
مثل آفتاب دم غروب...
که آدمی را برای...
محو شدن فرا می خواند...

اعتمادی نیست...
به خواب هایم دیگر...
هر کسی را که بخواهد...
و از هر کجا که باشد...
پایش را باز می کند در میان رویاهایم...
آن وقت کابوس می شود...
رنگ می گیرد و دور می شود...
من این خواب ها را دوست ندارم...
*
می خواهم هنوز پاییز باشد...
دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...
وقت گریستن را گم می کنم...
و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...
می روم مثل رهگذری...
که وقت ماندنش تمام شده...
نمی دانم مقصد بعدی کجاست...
بخواهم هم نمی توانم بمانم...
چون همچنان می برندم...
*
آشفته بازاری شده...
نه رفتنم دست خودم هست...
نه ماندم...
اگر به من بود..
با همان خواب که...
با تو هم سفر شده بودم...
می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...
تا دست مایه این همه کابوس نباشم...

امسال که بگذرد...
سال دیگر درختان...
چه گلی خواهند داد...
برای چه به بار خواهند نشست...
مگر دیگر پرنده ای مانده...
تا لا به لای شاخه های پر شکوفه...
شعری را به یاد او...
به آواز بنشیند...
*
هر چه بود و هست...
در این پاییز و زمستان...
یخ خواهد بست...
و دیگر جان نخواهد گرفت...
گذشتن از زمستان...
و بیدار شدن از خواب زمستانی...
ریشه می خواهد...
ریشه های تک درخت امید را...
موریانه های ناامیدی...
به وقت تنهایی جویدند...
*
ریشه که هیچ...
درخت عشق را...
این تنهایی مداوم پوسانده...
حالا فقط یک خبر باید...
که اگر باد بیاورد...
درخت تا کمر خواهد شکست...
باقی را هم...
هیزم خواهند کرد...
تا بسوزد و گرم کند...
چای تلخ شب پر دلتنگی را...

به دریا می روم...
به طوفان امواج تنهایی..‌
به عمق پاییز سرد...
برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...
در پس توهای عمر خاکستری...
دیگر بعد از این...
رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...
بعد از این سقوط است و سقوط...
*
فردا که پاییز برود...
چیزی باقی نخواهد ماند از او...
و بعد از این...
تا همیشه همه چیز...
فقط دوره خواهد شد...
مثل کتابی که بی سرانجام ماند...
و هر بار خوانده می شود تا...
شاید پایانی خوش پیدا کند...
*
به دریا می روم...
به آسمان...
در میان ابرها فریاد خواهم زد...
تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...
و در عین سکوت ماندگار کنم...
شاید روز کسی آن را...
به گوش باران رساند...
همان بارانی که...
در آن به تنهایی قدم خواهی زد...

پاییز آمد...
باران آمد...
شب آمد...
همه آمدند از همین راهی که...
کسی آمدنشان را...
تصور نمی کرد...
ولی آن که باید می آمد...
رفت و فقط رفت...
انگار آمدن را بلد نبود...
*
چه بگوییم حالا من تنها...
با این پاییز افسرده...
کجا بروم...
با باران همیشه چشم انتظار...
از کدام شعر بخوانم...
برای شب های که...
سیاه مانده اند از رویاهای که...
دیگر رنگ باخته اند...
*
پشت چشم هایم...
شهری است از جنس رویا...
که هنوز هم...
زمان در آن متوقف مانده...
بی رنگ و سرد...
مثل پاییز که رنگ باخته...
مثل موهایم که...
بین روز و شب متوقف مانده...

راه چشمهایت را...
در امتداد سقوط گم کرده ام...
راه ناپیدا...
آدم ها بی تصویر...
و من دل را در قفسه کتاب ها...
جا گذاشته ام...
گویی فهم زبانش...
برایم سخت بود...
*
پاییز سرد...
در من انجمادی ایجاد کرده...
که هیچ رویایی نتواند سبز شود...
و من رو به یک سیاه چاله...
ایستاده ام...
و دستهایم...
هیچ را لمس کرده...
*
بعد از این...
چه کسی نامم را صدا خواهد زد...
گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...
و موسیقی در من فقط...
ریتم دهنده کلمات سیاه است...
کلماتی که دیگر جان ندارند...
تا در روح کسی بدمند...
و لبخندی فسره را زنده کنند...

پاییز فصل کوچ است...
اما کدام پرنده می رود...
و کدام پرنده می آید...
این فصل نیست که...
پرنده ها را به کوچ وا می دارد...
چون پاییز همه جا پاییز است...
این مکان و زمان است که...
به کوچ معنا می دهد...
*
آدم ها هم کوچ می کنند...
در زمانی خاص...
ترجیح می دهند در کجا باشند...
و کجا نباشند...
پس رفتن به فصل ها معنی نمی دهد...
رفتن به آدم ها می فهماند که...
من یا تو ترجیح می دهیم...
دیگر در اینجا نباشیم...
*
مهم نیست در ما...
اگر چیزی جا بماند...
یا جای برای همیشه خالی شود...
جایی که دیگر نتوان آن را پر کرد...
مهم خواست آدم هاست...
که می خواهند مدام انتخاب کنند...
حتی اگر انتخاب قبلی آن ها...
برای تمام عمر بشکند...

سال ها زندگی کرده ایم...
در ابرهای خاکستری...
گاهی بارانی...
گاهی فقط تیره...
دل های ما شکل ابر شد...
خاکستری و تیره ای...
اما زمانی برای باریدن نبود....
هر چه بود گذر بود...
*
ما از چه سرزمین های که...
گذشتیم و نگذشت از ما...
گوشه ای از آن سرزمین...
در ما سبز شد و رنگ رویا گرفت...
و بعد دچار پاییز شد...
حالا اما سال هاست که...
سرزمینی سیاه و سپید است...
و سرد مثل زمستان...
*
چند سال دیگر باید بگذرد...
تا آن سرزمین ها دور شوند...
چقدر دیگر این سرزمین...
وسعت خواهد گرفت...
و دل چه قبرستان بزرگی خواهد شد...
برای آدم های که...
هم مرده اند...
و هم زنده اند...

حالا که سال ها گذشت...
باز در یک روز پاییزی...
وقتی باران گرفت...
خاطراتم را خیس کرد...
یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...
بیرون خواهم کشید...
لحظه ای درنگ خواهم کرد...
و بعد همینجا لب رود...
قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...
و راهی دریا خواهم کرد...
*
چیزی به این زودی...
در من تغییر کرد...
و مرا به سال ها دورتر برد...
و من از آنجا...
به امروز نگاه خواهم کرد...
امروز سرد و بارانی...
که مثل تمام روزهای گذشته...
برایم عادت شده...
*
حالا من سردتر از پاییزم...
به رنگ زمستان...
سیاه و سپید...
چرا آدم ها فکر می کنند...
بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...
چند سال دیگر باید بگذرد...
تا ما آدم ها...
ترتیب فصل ها را باد بگیریم...

فصل انار است...
فصل لبخند های خون دل خورده...
فصل رنگ های گرم...
اما فسرده و رقصان بر زمین...
فصل آواز باد...
و رقص ابر و باران...
فصل آخر زندگی...
قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...
*
خون می چکد در انتهای این فصل..
از دل انار...
انگار که پاییز...
از غصه قصه های ناتمام...
در خود فشرده شده باشد...
بی آن که در مسیر افسردن...
به انتهای خود اندیشیده باشد...
و به یک باره به پایان رسیده باشد...
*
آن چه که می چکد...
نه باران است نه خون دل انار...
خوب که نگاه می کنی...
عمر من و توست...
که در هر صحنه از بازی روزگار...
ورق می خورد...
تا قصه ای دیگر...
به پایان نزدیک شود...

به گوش های که...
در انتظار شنیدن نام او...
تیز شدند...
کدام قصه را بار دیگر...
بهانه کنم...
کار از فصل ها گذشت...
سال هاست که...
سکوت در من خانه کرده...
حالا دیگر همه یقین دارند...
کسی از این دل رفته...
چگونه بگویم که...
بر در و دیوار این دل...
خاطرات کسی را...
چون مسیح بر صلیب کشیده اند...
وقتی حتی نمی توانم نامش را...
در شعر هایم بیاورم...
تا مبادا فریادی شود...
که عالم و آدم را با خبر کند...
من هنوز نمی دانم...
از درد دل می سوزم...
یا از گذر فصل ها...
یا که سوز پاییز مرا...
دچار توهم تنهایی می کند...
من هنوز هم جایی...
در اعماق یک جفت چشم...
گم شده ام...

ای کاش برای یک بار هم که شده...
می پرسیدی...
که در چشم های تو...
چه چیزی را دیدم...
و تا کجا در عمق چشمانت...
غرق شدم...
شاید این طور...
حال مرا بهتر می فهمیدی...
*
می دانی پاییز چرا پاییز شد...
تا به حال فکر کردی چرا...
در ابتدای فصل سرما...
پاییز به یک باره...
به رنگ آتش در می آید و...
می سوزد و سیاه می شود...
شاید هرگز دچار پاییز نشدی...
و برای همین هیچ وقت...
از خودت سوال نپرسیدی...
*
شاید اصلا اینطور بهتر است...
که اصلا آدمی هیچ چیز را نداند...
تا راحت تر بگذرد...
از میان فصل ها...
آری...
حتما اینطور بهتر است...
دانستن درد دارد...
و به اندازه غم آدم ها عذاب آور است...

پشت پنجره بسته...
پاییز همچنان نفس می زند...
گاهی زرد و گاهی قرمز...
و در آخر بوسه ای را...
حواله باد می کند تا...
آن را تقدیم زمین کند...
و این گونه بوسه ها...
در زیر پای عابران می شکنند...
*
چه نفس های که...
در خاطر برگ ماند...
نفس های غمگین و دلتنگ...
اینقدر غمگین که...
برگ سبز را به یک باره خشکاند...
و همانطور دلتنگ...
در میان باد و باران...
به دست فراموشی سپرده شد...
*
قصه برگ ها...
قصه آدم هاست...
حرف های که گاهی خورده شد...
و گاهی آهی سوزناک...
قصه آدم های که...
در خاطر برگ ها ماند و ماند...
تا حجم سنگین این حرف ها...
برگ را رنگ به رنگ کرد و...
به دست باد سپرد...

با چندمین برگ...
و از کدام درخت...
باید سقوط کرد...
آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...
و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...
در کدام سمت...
کابوس خواهم دید...
چه کسی پای خواهد گذاشت...
بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...
*
این ماجرا چه رنگی است...
چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...
من به یاد ندارم کجا...
به پایان رسیدم...
همانطور که به یاد ندارم...
اولین بار چطور...
در چشم های تاریک من...
نوری شدت گرفت...
*
در میان وزن این همه گنگی...
هنوز نوری را...
که چشمانم را مسخ کرد...
به روشنی یک خاطره زیبا...
به یاد دارم...
شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...
همان بود که...
با کابوسی تیره برای همیشه رفت...

به جاده ها پناه بردم...
در سراشیبی شب ها و روز ها...
در خلوت جاده ها...
و در ازدحام آدم ها...
کسی را جز تو ندیدم...
انگار از تمام جاده ها...
حداقل یک بار گذشته بودی...
*
جای پایت را...
کاش از قلب من پاک می کردی...
تا یک بار برای همیشه...
خواب فراموشی ات را ببینم...
و بعد از آن...
دیگر چیزی را به یاد نیاورم...
مثل ادامه پاییز...
که انگار به خواب ابدیت می رود...
*
باران بود و جاده...
تو بودی و جاده...
خاطرات را نمی توان...
در هیچ کجای جاده رها کرد...
یا حتی در باران شست...
انگار در قلب من...
نفس های تو...
قرن هاست که حک شده...

همچون پرنده ای...
در آسمان پاییزی آزادم...
اگرچه...
رنگ آزادی ام خاکستری است...
اما بهتر از سیاهی مطلق است...
آنجا که چشم نمی بیند و...
دل می پژمرد...
*
گاهی از پرواز خسته می شوم...
گاهی رویاهایم را...
تنها می گذارم...
اما از خودم که نمی توانم بگذرم...
گاهی با خودم رو به رو می شوم...
و از تو می پرسم...
می دانم جوابی ندارم...
اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...
*
مثل آسمان...
در من هزاران رویا...
می جوشد و می لولد...
اما من دیگر...
قصد رویا بافتن ندارم...
که هر چه بافتم به تنم زار زد...
و به من نیامد...

پاییز، باران، پنجره...
از میان تردید ها باید گذشت...
رویاهایی که...
از پنجره گذشتند...
دیگر باز نخواهند گشت...
آن که این بار...
از لای پنجره ها آمده...
پاییز است...
*
پنجره ای باز...
رو به دریا مانده...
پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...
هیچ حائلی نیست...
پنجره یک نگاه است...
باید از این روزنه کوچک گذشت...
و دوباره نگاه کرد...
بی هیچ واسطه ای...
*
پنجره...
قابی است با خطوط محدود...
که به نگاه آدم ها...
زاویه ای ثابت را می دهد...
از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...
و رها شد و...
حول محور خود چرخید و چرخید...
و به چشم اعتماد کرد...

پاییز، فصل کلاغ هاست...
و تنهایی مترسک...
هیچ پرنده ای...
بیشتر از کلاغ ها...
در فصل پاییز آواز نخوانده...
و هیچ کسی...
بیشتر از مترسک...
تنهایی را در پاییز حس نکرده...
*
درختان بی برگ...
دلخوش به کلاغ ها هستند...
تا حجم خالی میان شاخ و برگ ها را...
با نشستن کلاغ ها پر کنند...
و به دروغ...
در آیینه خود را...
با حجمی موقت از سیاهی...
آرایش کنند...
*
مترسک را...
بعد هر دیدار با کلاغ ها...
نمی توان دلخوش دید...
شاید چون کلاغ ها خوش خبر نیستند...
اما کلاغ ها...
بیشتر از هر کسی...
در فصل پاییز به مترسک سر می زنند...
حتما مترسک هم...
زود به زود دلتنگ کلاغ ها می شود...

آغاز قصه ابرهاست...
خوب گوش بسپار...
در پایان این قصه...
قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...
به خانه اش برسد...
ما که جای خود داریم...
*
شاید پرنده نباشیم...
اما در پایان همه رویاها...
ما خسته و پر شکسته...
به شب سیاه رسیدیم...
هیچ کس رویاهای ما را...
در آغوش نگرفت...
جز شب...
که پر از سکوت آدم هاست...
*
این حوالی هوا ابری است...
پاییز نیامده غمگین است...
چون چلچله ها...
بدون خداحافظی رفته اند...
و برگ ها...
از غم ابرهای خاکستری...
رنگ پریده تر از همیشه...
در دستان باد می رقصند...

پاییز، پاییز...
با رنگ جدید درختان...
در امتداد باد...
با رقص برگ ها...
آمد و ساکن شد بر روی زمین...
نه به یک باره...
و نه به تدریج...
انگار پاییز همیشه اینجا بود...
*
این فصل شبیه عمر آدم هاست...
در اوج جوانی زیبا می شود...
و در فاصله ای اندک پیر...
انگار پاییز قلب فصل هاست...
که رنگ می گیرد و...
رنگ می بازد در هجوم خاطرات...
بی شک پاییز احساس زیبای دارد...
*
آغاز فصل کوچ است...
آغاز دوست داشتن...
من چه خوشبختم که...
تو را دارم...
پاییز هم رنگ سرماست...
و آدمی که تنهاست رنگ خواهد باخت...
من اما دلگرم به تو هستم...

به دل فصل ها خواهم زد...
به دیدار پاییز می روم...
تا رقص پایانی برگ ها را...
در میان تصاویر رنگارنگ پاییز...
به تماشا بنشینم...
می خواهم حال خوش را...
حتی در حال بد...
ببینم و یاد بگیرم...
*
اگر عمری بود...
به زمستان کوچ خواهم کرد...
تا به مرز سپیدی برسم...
آنجا که نامش مرگ است...
اما نه مرگی سیاه...
بلکه سپیدِ سپید...
می خواهم مرگ میان زندگی را...
ببینم واگر قرار شد بمیرم...
مرگم سپید باشد...
*
از تمام این ها که بگذرم...
بار دیگر متولد خواهم شد...
به بهار زیبا خواهم رسید...
و آنگونه که باید...
زندگی را خواهم دید...
و باز تکرار و تکرار...
تا فراموش نکنم...
من آمده ام تا زندگی کنم...
در بهترین و بدترین شرایط...

چیزی در من...
سرد می شود مثل هوای این روزها...
انگار بخشی از من...
در حال مردن است...
درست مثل پاییز...
که هنوز نیامده آثارش را می توان دید...
هر چه هست حس خوبی نیست...
از این که بخشی از وجودم را...
که در رویاهایم می جستم...
بعد از این باید...
در خاطراتم مرور کنم...
*
زندگی...
پر است از فصل های ناتمام...
که مدام تکرار می شود...
گاهی پاییز اش زیباست...
و بهارش نازیبا...
گاهی زمستانش گرم است...
و تابستانش سرد...
و گاهی برعکس...
همیشه چیزی است که...
کنترلش از دست آدم ها خارج باشد...
*
چه زیبا بود اگر...
آدمی دل نداشت...
دل نمی بست...
و در این دنیا فقط تماشاگر بود...
تا درد کمتری بکشد...
شاید هم باید بگوییم...
چه زیبا بود اگر...
همه آدم ها...
دل داشتند...

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...
سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...
برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...