من سیاه بودم...
که در میان نور آبی آسمان...
چشم هایم خاکستری می دید...
من ابری ترین هوای آسمانم...
اگر روزی ببارم...
جز اندوه نخواهد بود...
از من چیزی نخواهد رویید...
که اندوه من ریشه می سوزاند...
*
سهم من از تمام زمین...
مردابی است که...
خشکید و فراموش شد...
و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...
در میانه راه...
در من فرو رفت و هلاک شد...
که من مانده ترین احساس بودم...
و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...
*
زنده نخواهم شد...
هیچ نوری در سیاه چاله...
دوام نخواهد آورد...
هر بار که نوری به سمت من آمد...
ناپدید شد...
انگار هرگز نیامده بود...
و هیچ وقت وجود نداشت...
مگر در کابوسی سیاه...

امسال که بگذرد...
سال دیگر درختان...
چه گلی خواهند داد...
برای چه به بار خواهند نشست...
مگر دیگر پرنده ای مانده...
تا لا به لای شاخه های پر شکوفه...
شعری را به یاد او...
به آواز بنشیند...
*
هر چه بود و هست...
در این پاییز و زمستان...
یخ خواهد بست...
و دیگر جان نخواهد گرفت...
گذشتن از زمستان...
و بیدار شدن از خواب زمستانی...
ریشه می خواهد...
ریشه های تک درخت امید را...
موریانه های ناامیدی...
به وقت تنهایی جویدند...
*
ریشه که هیچ...
درخت عشق را...
این تنهایی مداوم پوسانده...
حالا فقط یک خبر باید...
که اگر باد بیاورد...
درخت تا کمر خواهد شکست...
باقی را هم...
هیزم خواهند کرد...
تا بسوزد و گرم کند...
چای تلخ شب پر دلتنگی را...

در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...
*
بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...
*
گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...

همچون پرنده ای...
در آسمان پاییزی آزادم...
اگرچه...
رنگ آزادی ام خاکستری است...
اما بهتر از سیاهی مطلق است...
آنجا که چشم نمی بیند و...
دل می پژمرد...
*
گاهی از پرواز خسته می شوم...
گاهی رویاهایم را...
تنها می گذارم...
اما از خودم که نمی توانم بگذرم...
گاهی با خودم رو به رو می شوم...
و از تو می پرسم...
می دانم جوابی ندارم...
اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...
*
مثل آسمان...
در من هزاران رویا...
می جوشد و می لولد...
اما من دیگر...
قصد رویا بافتن ندارم...
که هر چه بافتم به تنم زار زد...
و به من نیامد...

بعد از هر ابر...
در انتظار آمدن باران ماندم...
تا بویی از آشنایی بیاورد...
که در این خاک ریشه دارد...
باران به هر جا که ببارد...
چه از دل خاک...
و چه از هوای شهری دور...
بویی از آشنا را خواهد آورد...
*
در خاطر باران...
رویایی است بی چتر...
که از آدم های آشنا...
پیغامی آشنا خواهد آورد...
و تمام این مدت...
که باران نبارد...
چشم ها انتظار خواهند کشید...
مثل آسمان آبی راکد...
*
در انتظار فصلی آشنا...
سال ها را...
در انتظار خواهم نشست...
آن که می رفت...
موقع خداحافظی...
رو برگرداند و با چشمانش...
خطی از مهربانی را...
در قلبم ترسیم کرد...

چیزی در دلم...
در هوای قفسه سینه ام...
بند می آید...
و به شکل غم انگیزی...
من این بند آمدن را حس می کنم...
انگار که دنیا...
به اندازه یک مشت کوچک شود...
و من لای همین مشت...
له شوم...
*
حس عجیبی است...
که از فکر آینده...
در من رسوخ پیدا می کند...
و مرا تا ریشه می سوزاند...
و من بار دیگر...
از خاکستر خودم...
سر بر می کنم تا...
هنوز امیدوار باشم به فردا...
*
حس بدی است...
کابوس تنهایی...
وقتی میان آدم ها باشی...
و ناگهان...
تنهایی تو را در هم می فشارد...
نفست بند می آید...
و قلبت نامنظم می شود...
*
انگار کسی...
همه تو را با خود برده باشد...
و تو مانده باشی و صفحه ای بی کران سیاه...
که حتی خودت را حس نمی کنی...
فقط محض بودنت...
تو را از این درد آگاه کند که...
نه تنها که تنها مانده ای...
حتی این تو خود توی واقعی نیست...

لب های خشکیده...
دل های سوخته...
و دست های که...
در خاک کاشته شده اند...
منتظرند تا صدایی...
برای هم صدایی...
از گوشه کنار این سرزمین...
به گوش ها برسد...
*
مردم سرزمین من...
بعد از این همه سال خشکسالی...
هنوز امیدوارند تا...
قطره آبی از آسمان...
امیدهایشان را که...
در دل همین خاک کاشته شده...
سبز کند...
*
اما بدا به حال آدم نماها...
که از دل همین خاک...
تبر به دست آمده اند تا...
ریشه آزادگی را...
از بن و بیخ بخشکانند...
انگار اینان...
فرزند این خاک نیستند...
که این گونه...
فرهاد ها را به خاک می سپارند...

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...
سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...
برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...

تا قبل دیدار با تو...
در رویاهایم ریشه داشتی...
می دیدمت...
می نوشتمت...
و باور داشتم...
از جنس هم هستیم...
اما از وقتی که...
در عمق چشم های تو غرق شدم...
تازه فهمیدم تمام این مدت...
فقط من در تو ریشه داشتم...
در سرزمین رویاها...
سبز شده بودم...
از تو طراوت و تازگی داشتم...
می دانم از این بار امانت ترسیدی...
ریشه هایم را رها کردی...
در امان باد...
من رفتم در پی رویا...
یعنی به ظاهر رفتم...
اما خودم می دانم که...
هنوز در تو جا مانده ام...
پس برگشتم به آسمان...
رها و بی ریشه...
چون تکه ای ابر...
که جای برای باریدن پیدا نکرد...
جز در این کلمات...
کلماتی که داغ دارند...
از دلی عاشق...
و هر کجا که تکرار شوند...
تو را فریاد خواهند زد...
حتی در سکوت کتابی خوانده نشده...