برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

*

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

*

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

بعد از این همه...

هنوز حس زیبایی دارم به تو...

توأمان با دلتنگی شیرین...

و اندوهی که کم نشده...

اما اندک اندک مرا...

در خود خواهد بلعید...

من این همه را به نام تو...

هر بار نفس می کشم...

*

به تو فکر می کنم...

هنوز و همیشه...

که بی تو چیزی سخت...

گلویم را خواهد فشرد...

نه به قصد کشتن...

که به قصد ذره ذره آب کردن...

به تو فکر می کنم...

به وسعت کلماتی که به زبان نمی آیند...

*

در من کلماتی است...

که هنوز پنهان مانده اند...

گویی جز تو...

کسی نباید آنها را بشنود...

و من با تمام خصلت هایم...

با تمام عادت ها و لغزش ها...

هنوز تو را دوست دارم...

و جز تو به کسی فکر نخواهم کرد...

ترجیح می دهم عاشق بمانم...

تا در کنار کسی باشم که...

بودنش برایم عادی شود...

زندگی با یک احساس زنده...

بهتر از مرگ تدریجی است...

نمی خواهم هر بار که...

از میان رویاهایم خارج می شوم...

با آدم های اطرافم غریبه باشم...

*

دوست داشتم اگر قرار است...

در چشمان کسی خیره می شوم...

در چشمانش غرق شوم...

نه این که هر بار...

در خودم غرق شوم...

و به دنبال رویاهای گذشته ام...

به هر راه و بی راهه ای بروم...

و در انتها بی حوصله به خودم بیایم...

*

وقتی عاشقی...

کسی را از یاد نخواهی برد...

و جز گمشده ات...

هیچ دغدغه ای نداری...

اما خدا نکند که...

احساست بمیرد...

دیگر چاره ای نداری جز این...

به عادت هایت عادت کنی...

در چشم آدم ها...

یک شب این ستاره ها...

بلاخره فرو خواهند ریخت...

از آسمان به سوی زمین...

مثل گل برگ های اقاقیا...

از سرو خشک شده...

و آخرین زیبایی خود را...

نصیب زمین خواهند کرد...

*

باور کن فقط چند روز...

که بگذرد از آن حادثه سقوط...

روزها که روی هم تلنبار شوند...

دیگر کسی از آن اقاقی های که...

آخرین جیغ بنفش سرو بودند...

یاد نخواهد کرد...

آدم ها عادت کرده اند...

فقط به چشم های خود اعتماد کنند...

*

ستاره ها اما...

یک تفاوت بزرگ دارند با اقاقی ها...

که بعد از هر بار باریدن...

و هر شب می توانند تکرار شوند...

شاید فقط در چشم آدم ها...

من خودم شاهدم...

و این تکرار را...

با چشم های خودم دیدم...

در میان خیالم نمی گنجم...
پا به یک رویای دیگر می گذارم...
می روم و می روم...
تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...
دنیای بی در و پیکری است...
فقط می توانی بروی...
ایستادن و لمس لحظات...
در آن معنایی ندارد...
*
برزخ شیرینی است...
که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...
باید چشم ها را بست...
باید در لحظه ای گذشت...
از بستر موقتی رویاها...
باید عادت کرد به این بی عادتی ها...
هیچ چیز واقعیت ندارد...
در دنیایی که همه می‌گذرند...
*
من به بودن خودم می اندیشم...
که اگر هزاران راه...
به سویم هجوم بیاورند...
که مسیر همه آن ها به فردا باشد...
من از این من و امروزم...
نخواهم گذشت...
که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...
من بخواهم خودم را دور بزنم...

صبح های خاکستری...
با چشم های خواب آلود...
سلام می دهند به...
درختانی که...
تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...
آواز سکوت...
در نزدیک ترین حد ممکن...
به گوش می رسد...
*
روزها این روزها...
کوتاه می آیند از بودن...
و شب ها در بلندترین حالت خود...
دیگر دوامی ندارند...
انگار که بودن هم...
جان ماندن ندارد...
همه رنگ باخته اند...
حتی دیگر خاکستری نیستند...
*
به لبخند فکر می کنم...
به حالتی که از سر عادت...
برای ما مانده...
بی آنکه معنایی داشته باشد..‌
شاید یک شهر آن طرف تر...
همه چیز فرق کند...
اما اینجا من دیگر...
در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...

رو به رویم نشسته...
بر صندلی خالی...
و نگاهش را بر من دوخته...
تا از دهنم کلمات را بگیرد...
و در کنار هم بچینید...
آنگاه لبخند بر لب بار دیگر نگاهم کند...
انگار عادت کرده...
که هر روز این ساعت ها...
به دیدارم بیاید...
*
گاهی دیر می کند...
و تا نیاید کلمات جان نمی گیرند...
انگار زمان دارد...
و هر وقت که بیاید با خودش...
چند بند کلمه می آورد...
تا مرا به حرف بکشد...
و چیز های را که هرگز نتوانستم بگویم را.‌..
از من اعتراف می کشد...
و در غالبی یک شکل ثبت می کند...
*
باور کن همه این ها...
یک اعتراف دنباله دار است...
که فقط برای یک بار...
دیدن چشم هایش...
از زبانم جاری میشود...
نمی دانم اگر هنوز بود...
می توانستم باز در چشم هایش...
خیره شوم یا نه...
اما مطمئنم زبانم دیگر بند نمی آمد...

حالا که سال ها گذشت...
باز در یک روز پاییزی...
وقتی باران گرفت...
خاطراتم را خیس کرد...
یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...
بیرون خواهم کشید...
لحظه ای درنگ خواهم کرد...
و بعد همینجا لب رود...
قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...
و راهی دریا خواهم کرد...
*
چیزی به این زودی...
در من تغییر کرد...
و مرا به سال ها دورتر برد...
و من از آنجا...
به امروز نگاه خواهم کرد...
امروز سرد و بارانی...
که مثل تمام روزهای گذشته...
برایم عادت شده...
*
حالا من سردتر از پاییزم...
به رنگ زمستان...
سیاه و سپید...
چرا آدم ها فکر می کنند...
بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...
چند سال دیگر باید بگذرد...
تا ما آدم ها...
ترتیب فصل ها را باد بگیریم...

شاید عشق...
چیز قشنگی نیست...
که همه از آن فرار می کنند...
شاید عشق یعنی پایان...
و ما آدم ها...
پایان را دوست نداریم...
چون بعد از آن...
باید راه تازه ای را از سر گرفت...
*
رسیدن زیباست...
اما رسیدن همان پایان است...
همان که برای آدم ها...
خیلی خوشایند نیست...
هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...
و این تغییر برای آدم های که...
به همان مسیر قبل عادت کرده اند...
سخت است و غیر قابل باور...
*
شاید بهتر است...
در این مورد با مردم هم رنگ بود...
وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...
و عشق پایان...
چرا در همین حال نمانیم...
شاید حق با همه است...
و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...
اینجای که من هستم...
زیباست...
حتی بیشتر از پایان...

تو را دوست دارم...
بیشتر از همه آن چیزهایی که...
تو دوستشان داری...
بیشتر از آن چه که فکر کنی دوستت دارم...
و این همان چیزی است که...
نگذاشته من...
جز چشم های تو چیزی را به یاد بیاورم...

*

چیزی تغییر نکرده...
من هنوز همان هستم که بودم...
همان که دلش برای صحبت با تو...
غنج می رفت...
و برای دیدنت حتی در رویاهایش...
خودش را گم می کرد...
من هنوز به تو...
و نبودنت عادت نکردم...

*

آسمان را در هم می فشارم...
همانطور که تو...
دلم را...
بغض آسمان می ترکد...
شب و نیمه شب می غرد...
اما من نمی توانم خالی شوم...
در من تو نشسته ای...
من چگونه می توانم از تو خالی شوم...

وجودم پر اضطراب...
به هر سو می کشاندم...
این جنون سیاه...
و من سعی دارم تمرکز کنم روی حالا...
اما مگر آدمی...
در بند زمان می ماند...
نه...
هر لحظه جایی است...
لحظه ای در گذشته...
و لحظه ای بعد در آینده...
من به این تشویش ها عادت دارم...
خواهم گذشت از امروز...
مثل تمام روزهای که...
زندگی نکرده ام...
جای نگرانی نیست اگر امروز...
تنها مانده ام...
و یا حتی اگر فردا ها هم...
تنها بمانم...
من به این نبودن ها هم...
عادت دارم...
مهم نیست چند وقت گذشته...
یا چقدر دیگر خواهد گذشت...
تا من به روال عادی خودم برگردم...
اصلا این چیزها معنی ندارد...
برای من که...
پدرم آدم بود و مادرم حوا...
ما رانده شدیم...
از آن جا که باید می بودیم...
به زمینی که گرد بود...
تا از هر طرف که رفتیم، باز به هم برسیم...