از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

*

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

*

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

هر بار بعد از روز او...

آسمان چنان دلگیر شد...

و گریست...

زمین چنان سرد شد...

و تیرگی چنان دنیا را گرفت...

که آدم ها پژمردند...

در پارادوکس...

 آمدن و نبودن او...

آسمان به فراخنای خود...

رو به آدم ها باز است...

اما حس پرواز...

زمان زیادی است که...

در آدم ها مرده...

صدای شیون بازماندگان سکوت...

در مراسم ترحیم زندگی...

گواه این ادعاست...

برای هضم این حجم سنگین...

از کلمات در ابهام...

به باغ خواهم رفت...

با لبخندی سر سری...

و مشغول خواهم شد...

با خیالی که آماده پرواز است...

اما به کجا، بمان...

تو برای من بمان تا روز مبادا...

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

*

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

*

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...

چنان در این سینه...

به تنگ آمده بود که روزی...

پر کشید و رفت...

حتی بی آن که من بفهمم...

و حالا بعد از این همه مدت...

می دانم چیزی در من کم شده...

اما نمی دانم کی و چطور...

این اتفاق افتاد...

*

بله گاهی این طور می شود...

گاهی زود دیر می شود...

گاهی هم آن نمی شود که می‌خواستیم...

گاهی فراموش می شوی و...

گاهی فراموش می کنی..‌.

چه فرقی می کند چه کسی را...

گاهی خودت را...

و گاهی آدم های دور و نزدیک را...

*

هنوز هم باور نمی کنم...

رفتن دل را...

و این که این مدت من...

چگونه بی دل مانده ام...

نه این که زندگی حتما دل بخواهد...

اما بی دل ماندن هم...

گذر زندگی را سریع تر می کند...

و زمانی خواهی فهمید که خیلی دیر شده...

ترجیح می دهم عاشق بمانم...

تا در کنار کسی باشم که...

بودنش برایم عادی شود...

زندگی با یک احساس زنده...

بهتر از مرگ تدریجی است...

نمی خواهم هر بار که...

از میان رویاهایم خارج می شوم...

با آدم های اطرافم غریبه باشم...

*

دوست داشتم اگر قرار است...

در چشمان کسی خیره می شوم...

در چشمانش غرق شوم...

نه این که هر بار...

در خودم غرق شوم...

و به دنبال رویاهای گذشته ام...

به هر راه و بی راهه ای بروم...

و در انتها بی حوصله به خودم بیایم...

*

وقتی عاشقی...

کسی را از یاد نخواهی برد...

و جز گمشده ات...

هیچ دغدغه ای نداری...

اما خدا نکند که...

احساست بمیرد...

دیگر چاره ای نداری جز این...

به عادت هایت عادت کنی...

باز هجوم ابرها...

باز آسمان آبی...

باز اردیبهشت...

و گسترش رنگ سبز...

همه چیز در حال گذشتن است...

روزها در پی روزها...

رنگ ها در پی رنگ ها...

آدم ها در پی آدم ها...

*

شاید اگر زندگی...

مدام تکرار نمی شد...

کسی فردا را نمی شناخت...

چه کسی می دانست که...

بعد یک روز ابری...

بارانی خواهد بود یا آفتابی...

یا که فصل بعد...

چه رنگی خواهد بود...

*

ما هنوز هم...

نمی دانیم که فردا...

از کدام جاده...

چه کسی خواهد رفت...

و چه کسی خواهد آمد...

ما فقط گاهی حس می کنیم...

که کسی جایی زیر این آسمان...

به ما نزدیک شده...

می خواهم بگذرم و بروم...

نه از جایی که هستم...

بلکه از آدم هایش...

شاید آن طرف تر...

کسی باشد و راه تازه ای را...

بلد باشد...

راهی که تا به حال...

من نرفته باشم...

بی شک آدم های مختلف...

راه های مختلفی را هم بلدند...

شاید یکی از این راه ها...

بی بن بست باشد...

و با آن بتوان برای تمام عمر...

در مسیر بود...

و از زندگی لذت برد...

بر خلاف راه های طی شده گذشته...

کافی است تا...

یک قدم در مسیر جدید برداشت...

آن گاه حرکت آغاز خواهد شد...

حتی اگر راه اشتباه بود...

باز ارزشش را دارد...

چون بعد از اولین قدم ها...

می توان مسیر درست را...

در میان مسیر های مختلف پیدا کرد...

روزها درد می کشند...

به هر که می گویم...

می گوید بهار است و آغاز فصلی جدید...

انگار کسی از رویای روزها...

در این دنیا با خبر نیست...

انگار همه فراموش کرده اند که...

زندگی کوتاه است...

و در همین فصل ها خلاصه شده...

*

چرا کسی نمی فهمد...

جوانه زدن در سرما...

آفتابی و ابری شدن گاه و بی گاه...

سوزهای دم به دم...

رگبارهای بی امان...

زجه آسمان در آغاز بهار...

چشم های بلند انتظار در امتداد غروب...

همه و همه این ها نشانه عشق است...

*

انسان ها سزاوار تنهایی اند...

برای اینکه به فردا نمی اندیشند...

همه حواسشان به دیروز است...

اگر هم به فردا فکر کنند...

رد پای گذشته را می توان در آن دید...

انسان ها هیچ وقت تنها...

با خود به فردا نرفته اند...

تا از تنهایی خود عبرت بگیرند...

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

*

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

*

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...

با من بیا...
بگذار آرام و بی صدا...
بگذریم از خود...
اینجا چیزی برای ماندن ندارد...
جز اندوه یک خواب ناتمام...
روزگار منتظر کسی نخواهد ماند...
اگر گذشت و تو ماندی...
دیگر هرگز نخواهی رسید...
*
ماندن...
هم رنگ درد خواهد بود...
و رفتن...
هم رنگ جماعت شدن...
این یکی را...
تعبیر به عشق می کنند...
و آن یکی را...
هوس زندگی کردن...
*
آن که ماند...
خود درد است...
و آن که رفت...
رفت تا زندگی کند...
غافل از آن که زندگی...
قانون های خودش را دارد...
رفتن تعهد نمی آورد...
و آن که رفت مدام باید برود...

شاید بهتر باشد با واژه ها...
خداحافظی کنم...
وقتی قرار است اول و آخرش...
در تنهایی خود بمانم...
آدمی که برای حرف زدن با خودش...
به واژه ها نیاز ندارد...
و قرار نیست حرف های را که می داند...
با صدای بلند با خودش تکرار کند...
*
واژه ها شاید...
یک باریکه ای باشند...
که بی وقفه...
در حال رد شدن از ذهن آدمی است...
یک موج یا فرکانسی خاص...
که فقط از ذهن خود آدم می گذرد...
هیچ دو آدمی...
یک فرکانس مشترک نخواهند داشت...
*
آدم ها هر کدام...
یک مسیر جدا دارند...
که برای رسیدن به آن...
مدام بی تابی می کنند...
بی آن که بدانند...
در نهایت کل این مسیر...
نامش خواهد شد زندگی...
و در انتها هیچ خبری نخواهد بود...

بوی سکوت و مرگ می دهد...
این روزهای ساده...
انگار بر ارابه های زمان...
نعش زندگی را می برند...
می برند تا به خاک بسپارند...
چه بلای سر آدم ها آمده...
که این گونه آرام...
در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...
*
پس چرا کسی در قبرستان دنیا...
در آن گوشه اش که...
نرگس ها شکفته اند را ندیده...
چرا دیگر از میان گل های نرگس...
کسی نفس عمیقی نمی کشد...
تا امید را...
در ریه های زندگی جاری کند...
چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...
*
چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...
مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...
نام عشق را چه کسی...
بر سر زبان ها انداخت...
وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...
چرا این همه آدم های اشتباه...
در زندگی به هم می رسند...
و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...

سکوت...
این زجر آدم ها را...
آیا کسی پاسخ نخواهد داد...
چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...
به یک باره چند نفر را...
سر راه هم قرار می دهد...
تا شاهد رنج هم باشند...
*
من هر بار که...
درد را در آدم ها می بینم...
دلم به عمق درد آن ها...
از خودم می گیرد...
کاش می شد کاری کرد...
اما از من تنها...
چه کاری بر می آید برای آدم ها...
خصوصا وقتی که...
درد آن ها من هستم...
*
کاش حال آدم ها...
یک هوای ابری خاکستری بود...
که بعد از چند روز...
به یک باره صاف و آبی می شد...
اما اینطور نیست...
و حافظه آدم ها کوتاه نیست...
اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...
آن را فراموش نمی کنند...

سال ها زندگی کرده ایم...
در ابرهای خاکستری...
گاهی بارانی...
گاهی فقط تیره...
دل های ما شکل ابر شد...
خاکستری و تیره ای...
اما زمانی برای باریدن نبود....
هر چه بود گذر بود...
*
ما از چه سرزمین های که...
گذشتیم و نگذشت از ما...
گوشه ای از آن سرزمین...
در ما سبز شد و رنگ رویا گرفت...
و بعد دچار پاییز شد...
حالا اما سال هاست که...
سرزمینی سیاه و سپید است...
و سرد مثل زمستان...
*
چند سال دیگر باید بگذرد...
تا آن سرزمین ها دور شوند...
چقدر دیگر این سرزمین...
وسعت خواهد گرفت...
و دل چه قبرستان بزرگی خواهد شد...
برای آدم های که...
هم مرده اند...
و هم زنده اند...

در هیچ شبی...
آفتابی نخواهد تابید...
پس نگران چه هستی...
اگر شبی به خوابم آمدی...
بمان و لبخند بزن...
بگذار برای یک بار هم که شده...
تا آخرین لحظه خوابم را...
زندگی کنم...
*
شب های بی ماه...
آدم ها، تاریک تر از شب...
به جستجوی یک خاطره...
در خود پرسه می زنند...
خاطره ای که...
به اندازه یک لبخند...
در طوفانی از غم...
روشن باشد...
*
هیچ وقت...
نتوانستم از احساس شب...
به سادگی بگذرم...
همیشه شب را...
در هر نفس...
همراه خودم حس کردم...
آسمان،شب، تنهایی و غم...
دلتنگ همیشگی ماه هستند...

دیگر هیچ نمی خواهم...
سیرم از آدم ها...
دلم تنهایی می خواهد...
به اندازه عمرم...
خسته ام...
به اندازه تمام سال های که...
زندگی نکرده ام...
خسته ام، خسته آدم ها...
*
کاش رود بودم...
می گذشتم...
از تمام مسیر های زندگی...
برای زلال شدن...
برای دریا شدن...
برای رسیدن به آسمان...
کاش می گذشتم...
از خودم و این زندگی...
*
باورم نیست...
که آدم ها...
با زندگی هم سو می شوند...
مگر این زندگی...
به کجا خواهد رسید...
چند نفر از این آدم ها...
در نهایت این جاده...
به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...

حالا که فکر پرواز...
از سرم پریده و رفته...
من فراموش خواهم شد...
و از خودم کوچ خواهم کرد...
به جایی بی نام و نشان...
شاید در عمق سیاهی و نابودی...
آنجا که سرزمین نیستی است...
و تنها ساکنش خود آدمی است...
بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...
*
چه کسی می داند...
بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...
همان موقع که...
خوشبختی را...
در حوالی خودش حس می کند...
دنیا او را در کدام خرابه ها...
تنها رها خواهد کرد...
تا آدمی با تمام وجود...
پوچی را در خود حس کند...
*
 زندگی...
آن رودی بود...
که به محض رسیدن به دریا...
محو شد...
تا دیگر نباشد...
و تمام خوشی اش...
به کوتاهی یک لبخند بود...
آن هم بعد از یک عمر...
سختی و جان کندن برای رسیدن...

به دل فصل ها خواهم زد...
به دیدار پاییز می روم...
تا رقص پایانی برگ ها را...
در میان تصاویر رنگارنگ پاییز...
به تماشا بنشینم...
می خواهم حال خوش را...
حتی در حال بد...
ببینم و یاد بگیرم...
*
اگر عمری بود...
به زمستان کوچ خواهم کرد...
تا به مرز سپیدی برسم...
آنجا که نامش مرگ است...
اما نه مرگی سیاه...
بلکه سپیدِ سپید...
می خواهم مرگ میان زندگی را...
ببینم واگر قرار شد بمیرم...
مرگم سپید باشد...
*
از تمام این ها که بگذرم...
بار دیگر متولد خواهم شد...
به بهار زیبا خواهم رسید...
و آنگونه که باید...
زندگی را خواهم دید...
و باز تکرار و تکرار...
تا فراموش نکنم...
من آمده ام تا زندگی کنم...
در بهترین و بدترین شرایط...

فرصتی نمانده...
امروز گذشت...
مثل باد از کنار آن درخت...
و برگها در جهت گذشتن باد...
همچنان خیره مانده اند...
اما بادی که گذشت دیگر گذشت...
مثل زمان، مثل رود...
اگر هم بعد از آن چیزی تکرار شود...
فقط خاطره ها را زنده می کند...
وگرنه اصل آن زمان بود آن حال...
که گذشت...
*
زمان زیادی نگذشته...
اما این گذشته ها...
در پس توی آدمی خواهد ماند...
مانند مشک لای صندوقچه...
که هر بار به آن سر بزنی...
ساعت ها با بوی خود...
در کوچه پس کوچه های خاطرات...
تو را سرگرم خواهد کرد...
*
فرصتی نمانده...
و آدمی چاره ای ندارد...
جز آن که خود را...
سرگرم یک خاطره کند...
همان خاطره که...
اگر یک بار دیگر تکرار می شد...
به اندازه یک عمر زندگی...
حرف برای گفتن داشت...
اما افسوس که...
در زندگی هیچ چیز تکرار نخواهد شد...

می خواهم رها شوم...
مثل پرنده ای تنها...
تمام آسمان را از آن خود کنم...
و شکل باد شوم...
تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...
رهای رهای رها...
میخواهم باشم و نباشم...
با حسی مملو از عشق...
*
من هم حق انتخاب دارم...
از میان تمام اتفاقات زندگی...
می‌خواهم آزاد آزاد باشم...
حتی با درد و رنج...
حتی با تنهایی...
مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...
من می خواهم زیبا زندگی کنم...
با حسی مملو از عشق...
*
از تو دور نخواهم شد...
حتی اگر تو...
همچنان نباشی و دور شوی...
تو را دوست خواهم داشت...
با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...
و تو را...
در سیبی که از باغچه خواهم چید...
بو می کشم...
با حسی مملو از عشق...

خواب ها در خواب ها تنیده...
کابوسی رد سیاهی کشید...
بر صفحه سپید خواب...
و چشم های کم طاقت...
دیدار شب را...
بر خواب ترجیح دادند...
و دل در نیمه های شب...
باز هم دلتنگ ماند...
*
چگونه می توان...
از دست کابوسی به نام زندگی...
به کل رهایی یافت...
گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...
اما از دست بیداری چه کنم...
و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...
اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...
*
آدمی ناگزیر است از...
دوست داشتن...
که در غیر این صورت...
روزی کارش به سر آید...
از این همه خواب و خیال...
وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...
آدمی خودش خواهد پژمرد...
مثل سنگی که...
سال هاست در مسیر زمان مانده...

چه می شد اگر...
زندگی در روال عادی خودش...
ادامه پیدا می کرد...
هر چند اگر گاهی...
به اشتباه در مسیر درست می رفت...
من که خسته شده ام از این که...
همه چیز در مسیر عقل...
به اشتباه پیش می رود...
حالا من و تو...
کجای این زندگی ایستاده ایم...
که هیچ کدام از ما...
راضی نیست...
اگر هم راضی باشیم...
باید قبول کنیم که...
باز یک چیزی در زندگی ما...
کم است کم...
یک آسمان ابری...
هنوز هم همان آسمان است...
با این تفاوت که یک چیزی...
در آن کم است...
نبودش در بلند مدت به چشم خواهد آمد...
حتی اگر ما...
کم بودنش را به روی خود نیاوریم...
چه کسی حاضر است...
تا همیشه...
یک آسمان را ابری ببیند...
وقتی می داند این آن چیزی نیست که...
باید باشد...
از هر کسی بپرسی...
آسمان را با رنگ آبی اش می شناسند...
حقیقت را نمی شود تا همیشه انکار کرد...

قصه آسمان...
قصه بلندی است...
بر خلاف قصه آدم ها...
که یک فصل بیشتر ندارد...
به دنیا می آیند...
مات زندگی می شوند...
و ناگهان یکی می گوید وقت تمام است...
قصه آدم ها فصل آخر ندارد...
کسی نمی تواند...
در انتظار فصل بعدی بماند...
از همان آغاز...
رو به فصل پایان در حرکت است...
فقط گاهی این فصل...
به درازا می کشد...
قصه آدم ها داستان ما...
اما پر است از...
خاطره و رویایی که...
اصلا واقعیت نداشتند...
اما آدم ها...
تا پایان قصه...
چشم انتظار ماندند...
تا شاید کسی که...
هرگز قرار نیست برگردد...
برگردد...
به نظر من...
آدم ها نباید...
در قصه زندگی خود...
به فصل آخر داستان بیندیشند...
چون داستان همان وقت که...
یکی رفت و یکی ماند...
پایان یافت...

من می روم و تو می روی...
چیزی نمی ماند از ما...
جز اندوهی دلگیر....
از عمری که هرگز نداشته ایم...
اندوهی که هر لحظه...
خود را به رخ زندگیمان می کشاند...
مثل تمام خط و خطوطی که...
اولین بار در آیینه می توان دید...
بله روزگار...
در دل تیر تابستان هم...
می تواند سرد شود...
همانطور که...
در روزهای سرد زمستان گرم شده بود...
درست مثل ما آدم ها...
وقتی...
گاهی حرف ها...
ناتمام می ماند...
چون از همان ابتدا...
ته حرف ها مشخص است...
کاش ته دوست داشتن آدم ها هم...
از همان نگاه اول...
در عمق چشم ها مشخص بود...
تا این حجم از دلتنگی...
در هوای تنهایی حس نشود...
هوا همان هواست...
من همان من هستم...
اما تو...
دیگر در هیچ کجا نیستی...
من هنوز هم مثل خودم...
هر شب دلتنگ دیدن ماه...
در آسمان هستم...
اما آسمان اینجا خاکستریست...

تمام دنیای من...
خلاصه می شود در قبل و بعد این کلمات...
و زمانی که سعی می کنم از تو بنویسم...
من در همین زمان اندک...
زندگی را نفس می کشم...
رویا می سازم...
به دیدار تو می آیم...
لبخندی می زنم...
و گاهی می گریم...
آری زندگی کوتاه است...
در حد چند کلمه...
گاهی حتی در حد نگاهی کوچک...
اما این زندگی...
هرگز از یادم نخواهد رفت...
هر وقت که احساس می کنم که مرده ام...
خود را به این رویاهای کوتاه می رسانم...
تا نفسی تازه کنم در میان این همه مرگ...
گاهی این قدر می میرم...
که یادم می رود برای چه...
لبخند بر لب دارم...
یا که کجا هستم و چرا...
این همه از خودم دورم...
من که روزی زندگی را...
با چشمانم دیده ام...
چطور باید حالا در بی تفاوتی...
خودم را پشت سر بگذارم...
کاش جای آسمان 
آینه ای بود...
تا بعد هر بار که رو به آسمان می کردیم...
خود را می دیدیم...
و راهی را که در آن قرار داریم...
تا بیهوده در پی یک خیال واهی...
خود را اسیر امروز و فردا نمی کردیم...

بگذار فریاد شوم...
من دیگر در این من جا نمی گیرم...
می خواهم به گوش...
تمام جهان برسم...
که آدمی نباید این‌گونه...
سرد و بی روح زندگی کند...
در هر آدمی دنیای است سرشار از احساس...
که مدام سرکوب می شود...
تا نتواند حرف دلش را...
راحت فریاد بزند...
سکوت و فقط سکوت...
شده شیوه آدم ها...
اگر هم حرفی بزند...
فقط محدود به چند نفر خواهد بود...
نهایت محدود به یک شهر...
یا یک سرزمین...
اما مگر آدمی فقط...
محدود می شود به چند جا...
مگر قرار نشد آدمی سیر کند بر روی زمین...
پس چرا صدایش را در خودش خفه می کند...
احساس هر کسی...
شاکله تمام باطن اوست...
و هر آدمی در خودش...
پرنده ای دارد...
که در قفس من خودش زندانی است...
در حالی که...
حق هیچ پرنده ای انحصار نیست...
باید آزاد باشد تا...
آزادانه تمام احساسش را...
در این دنیا زندگی کند...

بگذریم...
انتظار اگر زبان داشت...
دعوت به نگاه کردن نمی کرد...
که دیدن شرط نیست...
دل ها باید...
در اشتیاق هم بتپند...
زندگی معامله است...
معامله دل سپردن به هم...
با دلی که هزارن خریدار اگر داشته باشد...
در مقابل هم قیمت نداشته باشد...
نگاه می شوم...
اما این بار نه برای انتظار...
که برای دیدن...
تا محک بزنم دل را...
که پرنده تنها...
چگونه در دل آسمان...
پرواز خواهد کرد...
و تا کجا اوج خواهد گرفت...
که روزگاری نه چندان دور...
دور شدنش را دیده ام...
آرام آرام بوی بهار خواهد آمد...
آن هم حالا که...
خدا صاحب دل شده...
و یادش دل را...
می برد تا اوج آرامش...
بی آن که بسوزاندش...
بی آن که بلرزاندش...
بی آن که رهایش کند...
بی آن که تنهایش بگذارد...
بی آن که فراموشش کند...

دلم می خواست...
فریاد بلد بودم...
یک بار دردم را با صدای بلند...
در گوش دنیا فریاد می زدم...
و تمام می شدم...
اما این درد است که...
مرا در هم می شکند...
و با سوختنم...
گرم می ماند...
من به اندازه...
تمام لحظه های زندگی ام...
تا این ثانیه از عمرم...
در همین مدت کم...
درد کشیده ام...
این حجم از تفاوت در زمان...
نمی دانم از کجا می آید...
اما باور کن سخت است...
شرح درد در زندگی ناموازی...
وقتی سکوت بهترین حرف است...
دلم می خواست...
در این حوالی کسی جز من نبود...
و من در گستره بی کسی ها...
می توانستم فریاد شوم...
و تمام خودم را...
با صدای بی صدایی...
در این عالم پخش می کردم...
 و مدام نام تو را تکرار می کردم...
تا بفهمی کسی...
در جایی از این دنیا...
تا همیشه دلتنگ تو خواهد ماند...

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...
هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...
من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...